سايه يا همان هوشنگ ابتهاج وقتي هنوز 20 سالش نشده بود (سال 1327) با يكي از دوستاش ميره دم خونهي شهريار و از همونجا دوستيش با سيدمحمدحسن خان شروع ميشه. چنان با همديگه اخت و رفيق ميشن كه بيا و ببين. چندتا غزل داره شهريار براي سايه كه واقعن عاشقانهست. بعدها هم وقتي سايه در ارتباط با حزب توده ميافته زندان، اون جور كه ميگن با توصيهي شهريار آزاد ميشه. خود سايه ميگه از جووني كه آخراي عمرش همراه شهريار بوده شنيده كه با خامنه اي حرف زده و گفته از اينكه سايه تو زندانه ملائكه گريه ميكنن. البته اون جورايي كه من شنيدم يا تو مطلبي از كدكني خوندم (يادم نيست كي و كجا) لابد خبر اين تلاش شهريار به سايه رسيده بوده كه بعد از آزادي بلافاصله ميره تبريز به ديدن شهريار. 15 و 16 خرداد 1366 دو روز آخرين ديدارهاي سايه است با شهريار كه البته بعد از اون سايه عازم آلمان ميشه و شهريار هم يك سال بعدش فوت ميكنه.
از طرفي سال 1330 هم زمان آشنايي سايه با نيماست. به هر حال جو عمومي تمايلات پيشرو بودن رو در شاعران جوان فعال در حوزههاي سياسي و اجتماعي تقويت ميكرده و شاعري كهنسرا مثل سايه هم ترقيب مي شده بره دست بوس نيما.
القصه اين آقاي سايه هم شهريار رو خيلي دوست داشته و هم نيما رو. و البته حجب و حيا و ادب و سر به زيري سايه هم باعث شده بوده كه نيما و شهريار هم خيلي دوستش داشته باشند. خود شهريار ميگه حاصل عمرش يكي سايه است و يكي هم هاله (همون كه «مرا ببوس» رو نوشته).
وقتي نيما تو سال 1338 فوت ميكنه و سايه حسابي تلخ ميشه و غزل زير رو تو بهمن همون سال مينويسه:
با من بي كس تنها شده يارا تو بمان
همه رفتند از اين خانه خدا را تو بمان
من بي برگ خزان ديده دگر رفتنيام
تو همه بار و بري تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر اين نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زين بيابان گذري نيست سواران را ليك
دل ما خوش به فريبيست غبارا تو بمان
هردم از حلقهي عشاق پريشاني رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهريارا تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا يارا اندوهگسارا تو بمان
سايه در پاي تو چون موج چه خوش زار گريست
كه سر سبز تو خوش باد كنارا تو بمان
اين غزل خيلي مشهور ميشه و همون موقع هم شهريار جوابشو ميده. به نظرم غزل جوابيهي شهريار هم باحالتر ساخته شده و هم اينكه دچار مشكلات سايه نميشه و خيلي با خود شهريار نزديكه و سنت و قالب و قافيه باعث نميشه يادش بره چي ميخواد بگه. حالا جواب شهريار كه تو همون وزن نوشته شده (فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن) رو بخونين ببينين با من موافق نيستين:
سايه جان رفتني استيم بمانيم كه چه؟
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم كه چه؟
درس اين زندگي از بهر ندانستن ماست
اين همه درس بخوانيم و ندانيم كه چه؟
خود رسيديم به جان نعش عزيزي هر روز
دوش گيريم و به خاكش برسانيم كه چه؟
آري اين زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشيم و به عزيزان بچشانيم كه چه؟
دور سر هلهله و هالهي شاهين اجل
ما به سرگيجه كبوتر بپرانيم كه چه؟
كشتييي را كه پي غرق شدن ساختهاند
هي به جان كندن از اين ورطه برانيم كه چه؟
قسمت خرس و شغال است خود اين باغ مويز
بي ثمر غورهي چشمي بچلانيم كه چه؟
بدتر از خواستن اين لطمهي نتوانستن
هي بخواهيم و رسيدن نتوانيم كه چه؟
با طلسمي كه قضا بسته ندانيم شكست
كاسه و كوزه سر هم بشكانيم كه چه؟
گر رهاييست براي همه خواهيد از غرق
ورنه تنها خودي از لجه رهانيم كه چه؟
قاتل مرغ و خروسيم يكيمان كمتر
اين همه جان گرامي بستانيم كه چه؟
شهريارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانيم كه چه؟
از طرفي سال 1330 هم زمان آشنايي سايه با نيماست. به هر حال جو عمومي تمايلات پيشرو بودن رو در شاعران جوان فعال در حوزههاي سياسي و اجتماعي تقويت ميكرده و شاعري كهنسرا مثل سايه هم ترقيب مي شده بره دست بوس نيما.
القصه اين آقاي سايه هم شهريار رو خيلي دوست داشته و هم نيما رو. و البته حجب و حيا و ادب و سر به زيري سايه هم باعث شده بوده كه نيما و شهريار هم خيلي دوستش داشته باشند. خود شهريار ميگه حاصل عمرش يكي سايه است و يكي هم هاله (همون كه «مرا ببوس» رو نوشته).
وقتي نيما تو سال 1338 فوت ميكنه و سايه حسابي تلخ ميشه و غزل زير رو تو بهمن همون سال مينويسه:
با من بي كس تنها شده يارا تو بمان
همه رفتند از اين خانه خدا را تو بمان
من بي برگ خزان ديده دگر رفتنيام
تو همه بار و بري تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر اين نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زين بيابان گذري نيست سواران را ليك
دل ما خوش به فريبيست غبارا تو بمان
هردم از حلقهي عشاق پريشاني رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهريارا تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا يارا اندوهگسارا تو بمان
سايه در پاي تو چون موج چه خوش زار گريست
كه سر سبز تو خوش باد كنارا تو بمان
اين غزل خيلي مشهور ميشه و همون موقع هم شهريار جوابشو ميده. به نظرم غزل جوابيهي شهريار هم باحالتر ساخته شده و هم اينكه دچار مشكلات سايه نميشه و خيلي با خود شهريار نزديكه و سنت و قالب و قافيه باعث نميشه يادش بره چي ميخواد بگه. حالا جواب شهريار كه تو همون وزن نوشته شده (فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن) رو بخونين ببينين با من موافق نيستين:
سايه جان رفتني استيم بمانيم كه چه؟
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم كه چه؟
درس اين زندگي از بهر ندانستن ماست
اين همه درس بخوانيم و ندانيم كه چه؟
خود رسيديم به جان نعش عزيزي هر روز
دوش گيريم و به خاكش برسانيم كه چه؟
آري اين زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشيم و به عزيزان بچشانيم كه چه؟
دور سر هلهله و هالهي شاهين اجل
ما به سرگيجه كبوتر بپرانيم كه چه؟
كشتييي را كه پي غرق شدن ساختهاند
هي به جان كندن از اين ورطه برانيم كه چه؟
قسمت خرس و شغال است خود اين باغ مويز
بي ثمر غورهي چشمي بچلانيم كه چه؟
بدتر از خواستن اين لطمهي نتوانستن
هي بخواهيم و رسيدن نتوانيم كه چه؟
با طلسمي كه قضا بسته ندانيم شكست
كاسه و كوزه سر هم بشكانيم كه چه؟
گر رهاييست براي همه خواهيد از غرق
ورنه تنها خودي از لجه رهانيم كه چه؟
قاتل مرغ و خروسيم يكيمان كمتر
اين همه جان گرامي بستانيم كه چه؟
شهريارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانيم كه چه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر